معنی ناقص و خراب

حل جدول

ناقص و خراب

معیوب

عیبناک، ناتمام، معیوب

فارسی به عربی

ناقص

خاطی، معطوب، معیوب، ناقص، نصف

فرهنگ عمید

خراب

ویران، مخروبه: ساختمان خراب،
فاقد حالت عادی: روحیهٴ خراب،
ازکارافتاده: دستگاه خراب،
گندیده، فاسد: میوۀ خراب،
آشفته: موی خراب،
[مجاز] بی‌رونق: بازار خراب،
[عامیانه، مجاز] بیمار، بدحال: حال خراب،
[مجاز] بدمست: مست و خراب،
[مجاز] نادرست، تباه،


ناقص

آنچه کامل نیست: اطلاعات ناقص،
معیوب: عضو ناقص،
(اسم، صفت) [قدیمی] چیزی یا کسی که به حد کمال نرسیده،

عربی به فارسی

ناقص

ناقص , ناتمام , ناکامل , از بین رفتنی , غیر کافی , نابسنده , نا تمام , انجام نشده , پر نشده , معیوب

لغت نامه دهخدا

خراب

خراب. [خ َ] (ع مص) ویران شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از تاج المصادر زوزنی) (دهار). || (اِمص) ویرانی. بیرانی. (از منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف) (دهار):
ز مهر و کین تو چرخ و فلک گوهر ساخت
که هر دو مایه ٔ عمران شد و اصل خراب.
مسعودسعدسلمان.
|| (اِ) محل مهجور. (ناظم الاطباء). ویرانه. محل خراب شده. مخروبه. بیغوله. ج، اخربه، خرب:
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم بر این خراب.
مسعودسعدسلمان.
جغد شایسته تر آمد بخراب.
ادیب صابر.
خراب عالم و ما جغدوار این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب.
سوزنی.
به سخن در خراب گنج نهد
به سخن گنج را خراب کند.
خاقانی.
زآن بهشتم بدین خراب افکند
گم شد از من چو روز گشت بلند.
نظامی.
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را.
سعدی.
- امثال:
خراب را خراج نباشد.
|| (ص) ویران. مقابل آباد. (از برهان قاطع) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). مقابل معموره:
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
کسائی.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی.
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
چرا غم خورم زین جهان خراب
دمی خوش برآرم ز جام شراب.
فردوسی.
بدو درنشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب.
فردوسی.
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد بجایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
فرونشانَد آشوبها را و بمیرانَد فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنرا. (تاریخ بیهقی).
ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب وجان بی آب.
ناصرخسرو.
ترسم که زیر پای زمانه ی خراب گر
آن باغها خراب شود و آن خانه ها تلال.
ناصرخسرو.
خراب کرده ٔهر کس تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکرده ٔ تو خراب.
امیرمعزی.
خرابست آن جهان کاوّل تو دیدی
اساس نو کنون نتوان نهادن.
خاقانی.
دلم ز دست تو آبادگر نمی گردد
بیار آتش و در خانه ٔ خراب بریز.
خاقانی.
مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند.
خاقانی (دیوان ص 878).
چو من بگذرم زین جهان خراب
بشویید جسم مرا با شراب.
؟
|| مست. لایعقل. بیخود از شراب. مست طافح. (از برهان قاطع) (از رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). سیاه مست. مست مست. (یادداشت بخط مؤلف):
سوی زر باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
خداوند ما گشته مستی خراب
گرفته دو بازوی اوچاکران.
منوچهری.
دانی که جهان روبخرابی دارد
تو نیز شب و روز همی باش خراب.
خیام.
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده.
خاقانی.
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
اوحدی.
البلبل یتلو صحف العشاق
و النرجس کالعشور فی الاوراق
مهتاب و شراب ناب و معشوق خراب...
؟ (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی (بدایع).
عجب نیست بالوعه گر شد خراب
که خورد اندر آن روز چندان شراب.
سعدی.
ایدل آندم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج بصدحشمت قارون باشی.
حافظ.
دیریست که در پای خم افتاده خرابیم
همسایه ٔ دیوار به دیوار شرابیم.
؟
- امثال:
شب آدینه وی مست خراب.
|| غیرمزروع. ناکشته. بایر:
بجایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب.
فردوسی.
هرچه جز از شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب.
ناصرخسرو.
آسمانی است کز گریبان آب
بر زمین خراب می چکدش.
خاقانی.
|| شکسته. (یادداشت بخط مؤلف). || آوار. (یادداشت بخط مؤلف). || مورد تاخت و تاز واقع شده. تاراج شده. پایمال. منهدم. نابودشده. (از ناظم الاطباء):
وگر آبگیری که باشد خراب
از ایران و از رنج افراسیاب.
فردوسی.
|| ضایع. تباه شده. فاسدشده. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء):
چه می خواهی از این حال خرابم.
باباطاهر عریان.
گر ننگری این تن خرابم
آخر رخ خود نما بخوابم.
امیرخسرودهلوی.
|| شریر. فاسد. || خوار. ذلیل. (ناظم الاطباء).
- خراب ساختن، ویران کردن. ویرانه کردن:
نسازد همی کشور خود خراب
سپاری بمن تاج بی کین و تاب.
فردوسی.
رجوع به خراب کردن شود.
- خراب شدن، ویران گشتن. خراب گردیدن. بایر شدن. مقابل آباد شدن. ویرانه گشتن:
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسی بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
رجوع به خراب گشتن شود.
- خراب کردن، ویران ساختن. بیرانه کردن: فرونشانَد آشوبها را و بمیرانَد فتنه ها را و خراب کند علامَتهای آن را. (تاریخ بیهقی). رجوع به خراب و خراب ساختن شود.
- خراب کرده، ویران ساخته. ویرانه کرده:
خراب کرده ٔ هر کس تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکرده ٔ تو خراب.
امیرمعزی.
- خراب گردیدن، خراب شدن. رجوع به خراب گشتن و خراب شدن شود.
- خراب گشتن، ویران شدن. ویرانه شدن:
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا بسی سال پیوند من
بدو درنشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب.
فردوسی.
وگرنه ملک و دین خراب گردد.
_ (l50k) _
(مجالس سعدی ص 26).

خراب. [خ َ] (اِخ) لقب ذکریابن یحیی واسطی محدث است و او چون لقب خود خراب بود. (از منتهی الارب).

خراب. [خ ُ ر را] (ع اِ) ج ِ خارب. رجوع به خارب در این لغت نامه شود.

خراب. [خ َ] (اِخ) ناحیتی است از دهستان قشلاق از کلارستاق مازندران. (ازمازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 146).

خراب. [خ َ] (اِخ) دهی است جز دهستان راهجردبخش دستجرد خلجستان شهرستان قم. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری دستجرد و هفت هزارگزی شمال راه شوسه ٔ اراک بقم در حدود صالح آباد. این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 517 تن سکنه است که بزبان فارسی تکلم میکنند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات، پنبه، سردرختی، انگور، بادام و قیسی است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. از طریق صالح آباد میتوان به آنجا ماشین برد. مزرعه دلیم آباد و انارگ و خراب پائین و شورک جزء آن ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

خراب. [خ ِ] (ع اِ) ج ِ خَرَب. رجوع به «خرب » در این لغت نامه شود.


ناقص

ناقص. [ق ِ] (ع ص) ناتمام. مقابل کامل. (فرهنگ نظام) (آنندراج). ناتمام. ناکامل. (ناظم الاطباء). ناکامل. نیمه کاره. که کمی دارد. نادرست. که کم و کسری دارد. که تمام و کامل نیست:
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل.
ناصرخسرو.
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست.
انوری.
مگر فضل من ناقص است از مه من
بر او تکیه گاهی عجب کردمی.
خاقانی.
|| درهم ناقص، درمی که وزنش تمام نباشد. (ناظم الاطباء). خفیف غیر تام الوزن. (اقرب الموارد) (المنجد). سکه ای که سبک تر از وزن معمول باشد و وزنش تام و کامل نباشد. ج، نُقَّص. || کلته. مقطوع.معیوب. چیزی که به حد کمال نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). که عیب و نقصانی دارد. به کمال نارسیده. عیبناک:
در آفرینش نفسی اگر بود ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رسانْد.
خاقانی.
بزم شراب بی مزه ٔ بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن.
صائب.
ز آثار بدان چون قدر نیکان می شود پیدا
در این عالم وجود ناقص ما هم به کار آید.
غیرت همدانی.
|| کم. (نصاب الصبیان). رجوع به ناقص کردن شود. || نقصان یافته. (ناظم الاطباء). کم شونده. (غیاث اللغات):
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
مقدار شب از روز فزون بود وبدل گشت
ناقص همه این را شد و کامل همه آن را.
انوری.
|| آنکه از چیز تمام می کاهد. (ناظم الاطباء). رجوع به نقص شود. || ناآزموده کار. بی وقوف. نادان. (ناظم الاطباء). ناپخته. ناکامل. بی کمال:
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوخته اند.
خاقانی.
گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار
کز مشک بی نصیب بود مغز بازکام.
خاقانی.
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد.
خاقانی.
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود.
مولوی.
|| (اصطلاح صرف) در اصطلاح علم صرف، ناقص یا منقوص یا معتل اللام یا ذی الاربعه، لفظی است که فقط لام الفعلش حرف علت باشد، اگر لام الفعل کلمه ای «واو» باشد آن را «ناقص واوی » گویند، مانند: «دعا» که اصل آن «دعو» و «عفا» که اصل آن «عفو» و «غزا» که «غزو» است، و چنانچه لام الفعل حرف «یاء» باشد آن را «ناقص یائی » نامند، چون: «رَمی ̍» که اصل آن «رَمَی َ» و «روی » که اصل آن «رَوَی َ» است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح حکمت) در اصطلاح حکمت، ناقص مقابل کامل است، وجود ناقص مقابل وجود کامل است و ممکنات موجودات ناقص اند. (از دستور العلماء ج 3 ص 393). الناقص هو الذی یحتاج الی امر خارج یمده بالکمال مثل الاشیاءالتی فی الکون. (فرهنگ علوم عقلی ص 590 از اسفار ج 6 ص 71).

ناقص. [ق ِ] (اِخ) بدین لقب نامیده شد خلیفه ابوخالد یزیدبن ولیدبن عبدالملک مروان قرشی اموی. وی به سال 126 هَ. ق.در دمشق به خلافت نشست و چهارده سال خلافت کرد. (از الانساب سمعانی ص 551). رجوع به یزیدبن ولید در این لغت نامه و نیز رجوع به جهانگشای جوینی ج 2 ص 264 شود.

فرهنگ معین

ناقص

(قِ) [ع.] (اِفا.) ناتمام، نارسا.،~العقل کم خرد، احمق.، ~الاعضاء آن که در اعضای بدنش نقصی باشد.، ~الخلقه آن که دارای نقص مادرزادی باشد.، ~العضو آن که عضوی از اعضای بدنش ناقص باشد.

معادل ابجد

ناقص و خراب

1050

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری